تئاتر، من و خيلي چيزای ديگه

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۱

چقدر ذلم گرفته.احساس مي كنم اين مشكلات من تمومي نداره.كي من يه نفس راحت مي كشم؟هيچ وقت.كاش كسي يو كه منو دوست داره دوست داشتم.كاش به كسي كه دوستم نداره فكر نمي كردم.
يه زماني من همه آدم هايي رو كه عاشق مي شدن مسخره مي كردم.بهشون مي گفتم بچه گونه فكر نكنيد.چه دختر و چه پسر.حالا خودم...........نه نه من نه!من عاشق نشدم.كي يه مگه اون آدم.به خودت بيا.تو كلي كار داري.زندگي كه اين چرت و پرت ها نيست.اين ها همش مي گذره.همه رو مي گم ولي كي يه كه بفهمه.عقلم يه ساز مي زنه دلم يه ساز.از اين دو گانگي حالم خيلي بده.نمي خوام خيلي چيز ها رو باور كنم.نمي خوام مثل قديم ها بد بختي رو دوباره تجربه كنم.من قديم ها عاشق نشدم ولي بي محبتي شريك زندگيم همه چي رو به باد داد.حالا من بازم با يه جور ديگه بي محبتي طرفم.
كاش راه حلي بود.

 


   فرستادن نظرات

وبلاگهای پيشنهادی


عصيان

LINK
LINK

آرشيو


آرشيو




[Powered by Blogger]