تئاتر، من و خيلي چيزای ديگه

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۱

نمي دونم چرا انقدر دلم گرفته؟يه جورايي غم رو دلم خيلي سنگيني مي كنه.دلم غولمو ميخواد.دوست دارم پيشش باشم.اين چه غولي يه كه چراغش پيشم نيست؟من به حرف زدنش نياز دارم واون نيست.به نوازشش نياز دارم و اون نيست.اون يه غول خطرناكه؟يا من خيلي وقته يه همچين حالي نشده بودم.احساس مي كنم اگه گرفتارش بشم كارم تمومه.يعني يه عزاداري درست و حسابي.بايد سرمو بزارمو بميرم.مني كه روزي هزار باردلم مي خواد بميرم.اگه گرفتار بشم چي؟نكنه تا الان هم گرفتار شدم و خودم نمي فهمم.يعني من عا.....غول بشم؟شدم؟نه نه نه نه.... اسمش هم تنم رو ميلرزونه .بايد فرار كنم تا اون جايي كه مي تونم بدوم.دور دور بشم.از خودم .از غول.از هر چي كه ممكنه بي چاره ام كنه.اين كلمه مساوي با بدبختي يه.من ديگه نمي خوام عذاب بكشم.من خيلي ساله كه اين احساس رو ندارم .ديگه هم نبايد داشته باشم.بايد بره بيرون.از همون دري كه اومده بايد بره.
اين مدلش فرق مي كنه .من اگه به يكي ديگه اين حس رو داشتم اين بد بختي ها دنبالش نبود.واقعا نبود.نه اين كه كسي تو دنياي غول ها منتظرش باشه.ولي اين كسي يه كه همينجوري فراريه.يه آدم تنوع طلب كه بند نمي شه.منو اگه دو روز پشت سر هم ببينه ديگه دلش نمي خواد ببينه تا دو هفته بعد.حالا من گرفتار اين غول بشم؟يه خود آزاري كامل.
من هر از گاهي خودم رو ميزنم به فراموشي.اين كه غول ديگه مال من نيست.ديگه زنگ نمي زنم.نمي شه .مگه اين خود داري چند روز دوام مياره؟بيشترينش ده روز بوده.
كاش همون بازيگر بعدازاين چند وقت پيش بودم.چراغ جادو بود ولي كي به فكرش مي رسيد بهش دست بكشه و غول شو احضار كنه.من بودم و دنياي بدون عشق.حالا بايد چي كار كنم؟گور خودمو بكنم ؟من با اين اوضاع رفتنيم.

 


   فرستادن نظرات

وبلاگهای پيشنهادی


عصيان

LINK
LINK

آرشيو


آرشيو




[Powered by Blogger]