دلم براي اين جا خيلي تنگ شده.بعضي وقت ها فكر مي كنم حرفي براي گفتن نيست.زندگي خالي و خسته كننده.نرسيدن به اهداف.اين كه هنوز به هيچ كدوم از خواسته هات نرسيده باشي،خيلي اذيتم مي كنه.
بگذريم.جشنواره تاتر فجر هم تموم شد.هنوز هيچ خبري از آرا ندارم.فقط نمايشنامه نويس وبازيگر اول مرد و زن رو خبر دارم.نغمه ثميني،احمد مهرانفرو ريما رامين فر.سه نفر از كساني كه واقعا زحمت مي كشن.خيلي دلم مي خواست تلفني به احمد تبريك بگم كه موبايل محمد رضا خط نمي داد و نشد.
منم توي اختتاميه راه ندادن.واقعا مركز هنرهاي نمايشي يكي از بي چشم و رو ترين مراكز دولتي يه.كاتالوگ و بولتن با هزار بدبختي در بيار اون وقت بهت بگن تو جا نيست.هزار تا ازگل سر پا وايساده باشن توي سالن اصلي و تو اون بيرون بموني.انگار نه انگار كه توي اين جشنواره كاري كردي.همش كشك.واقعا ما كجاييم؟چرا وقتي قانوني وجود نداره دم از وقت شناسي مي زنيم؟مي خوايم به خارجي هابگيم ما متمدنيم؟ما ها كه سر كلاس هاي هابن حسابي آبرو ريزي كرديم.ما كه همه نمايش هامون روبه خاطر برنامه ريزي تخمي حضرات و نور چشمي هاي تازه به دوران رسيده با تاخير يك ساعته نشون خارجي ها داديم.حالا امروز وير آن تايم داشتيم؟من كه روز به روز جري تر مي شم تا دهن همه اين بيسوادهاي عقب افتاده رو سرويس كنم.دلم مي خواد زودتر اون روز برسه.