امروز دكتر عروسكي از من پرسيد:درباره ي منم تو وبلاگت مي نويسي؟گفتم نه!هيچ كي تو رو نمي شناسه!بعد با خودم فكر كردم كه يه سال بيشتر از دوستي مون مي گذره و من هيچ چي ازش ننوشتم.يعني نوشتم ولي اسم نبردم.آره اين آدم هموني يه كه پارسال هيچ خبري نبود ولي دل من براش تنگ مي شد.البته الانم خبري نيست.ولي خوب،از اون هيچ خبري تا اين بي خبري،تفاوت از.......اينجا تا اون جاس !!!!!
هرچي هم فكر مي كنم كه يه اسم ثابت براش بذارم پيدا نمي كنم.دكتر عروسكي.دكتر خرگوشه كه البته به زبون من مي شه خ گوشه.دكترـ بازيگر.دكترـ كارگردان.آقا مازيار.خسرو خان......
ولي اصلا خوشحال نيستم.به اين اسم ها هم نمي تونم بخندم.مي گم،اگه من مي دونم كه سرنوشت برام ايني رو كه دوست دارم بهم نمي ده چرا من از لحظه م استفاده نكنم؟چرا خوش نباشم؟فعلا همين كه هست باهاش خوش باشم و حال كنم تا بعد.هميشه همينا رو مي گم ولي 2دقيقه بعدش يادم مي ره و شروع مي كنم به غصه خوردن.خيلي هم كار بدي يه.يكي نيست بگه حال كن بچه.زندگي سخت هست.تو سخت ترش نكن ديگه!